«قتیل دشت غربت»
89/9/13 4:28 ع
مرد مسافرو همراهش مقابل امام حسین(ع)زانو زدند؛یکی از آن دو آرام گفت:((به مردی که از کوفه می آمد برخوردیم و از او برای شما خبرهایی داریم؛سپس آب دهانش را قورت داد و دوباره گفت:((ما می دانیم که اهالی کوفه برای شما نامه نوشتندتا بیاییدو در کنار شما،با یزید مبارزه کنند،اما...))حرف مرد مسافر که به لینجارسید،مرد همراهش سری تکان دادو کلام او را ادامه داد:((اما کوفه،کوفه ای است که مردم آن عوض شده اندو دیگر هیچکدامشان شما را نمی شاسند و با شما غریبه اند آقا!شرمنده ام مرا ببخشیداما مجبورم بگویم))مردی را دیدیم،گفت پسرعمویتان را کشته اندو لحظه ای بعد،بلندترگفت:(مسلم،قاصدشما را کشتند.تمام خیمه را غم گرفت،چشم های امام آرام بسته شدندوپس از لحظه ای زیرلب زمزمه کرد:((خدامسلم را رحمت کند.))
در میان سکوت و بغض و اشک یاران امام،امام از او پرسید:((آیاگفت که چگونه اورا کشتند؟مرد به ناچار و با تردید وبا صدایی که نیمی فریاد ونیمی بغض بود شروع به صحبت کرد:آقا!گفت غریبانه شهیدش کردند.سنگبارانش کردند.خاکستر روی سرش ریختند.تشنه سرش را بریده اندوبدن بی جانش را...))وکلام مرد قطع شد،دست امام حرکتی کرد و کلام امام در فضای سنگین خیمه گشت:((دخترک مسلم را بیاورید.))دخترک کوچک و زیبای مسلم آرام وهم پای عباس(ع)وارد خیمه شد. دخترک مبهوت به آغوش امام دوید،امام دستی به صورت آفتاب سوخته اش کشیدو او رابوسید.
اشک امام،روی موهای دخترک غلتید و دختر با تماموجود زمزمه کرد:((آقا!...پدرم آمده؟))
با کلام دخترک خیمه را شیون مردانه ای پر کرد.
منبع:نوحه باران-سید محمد سادات اخوی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ :