«گزارش»
90/1/10 1:22 ع
وداستان سفر عشق...
عجب اشتیاقی بود بین بچه ها از هر مدلش بود همه با هم فرق داشتن
وتنها هدف بود که یکی بود شوق رفتن به تجلیگاه عشق...
?روز تمام تو راه بودیم/چه برف خوشگلی بود
نماز ظهرمون رو یه جایی به اسم سوادکوه خوندیم.
آبادان نزدیک بود ! بعد از توقف اتوبوسها نگاهم به یک تابلو جلب شد...
همگی به صف شدیم تا برنامه صبحگاه تو اردوگاه شهیدمهدی زین الدین اجرا بشه...
فکه و سید مرتضی آوینی!
طلائیه عجب طلاییه!
یادمان شهدای رمضان و رمز یامهدی ادرکنی(عج)
دهلاویه...شهید چمران...!!!!
هیچوقت فکر نمیکردم مردی که از شنیدن اسمش یاد جنگ و جنگیدن می افتادم یه روح به این لطیفی و چنین دستان هنرمندی داشته باشه...
شلمچه...
درچند قدمی کربلا...
من... شهدا...کربلا...!!!!!!!!
وهویزه جای دگر بود!
دفن دسته جمعی شهدا...
بماند چزابه و اروندکنار و...
گرچه خروارها خاک بود ولی وقتی سربرسینه سترگشان میگذاشتی هرچند از جنس خاک اما گرمای وجودشان و مهربانی آغوششان را به خوبی حس میکردی...
دعاگوی همه بودم
لیست کل یادداشت های این وبلاگ :